طاها طاها ، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 51 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
بابا فرامرزبابا فرامرز، تا این لحظه: 61 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگوبلاگ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

طاها پسر خوب مامان

ما گنجشک ها...

1393/10/5 23:30
219 بازدید
اشتراک گذاری

گنجشک با خدا قهر بود

 روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی هستم  که دردهایش را در خود نگاه می دارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

 

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم،

آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟  لانه محقرم کجای دنیا را گرفته  بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.  

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم 

و تو ندانسته بهدشمنی ام برخاستی!  

 

 

 

برچسب ها: گنجشک ، خدا ، داستان کوتاه ، نکته آموزنده ، حکمت خدا ، لطف خدا ،

پسندها (1)

نظرات (0)