طاها طاها ، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 51 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
بابا فرامرزبابا فرامرز، تا این لحظه: 61 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگوبلاگ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

طاها پسر خوب مامان

دلمشغولی های یک مامان...

1393/10/5 23:26
263 بازدید
اشتراک گذاری

 

62214431335186830370
 

 

 

 

 

 

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:

"من خسته ام دیگه دیر وقته، می رم  بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد،

ظرف ها را شست، برای شام  فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد،



ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد.

لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت.

اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز گذاشت.

گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،

کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت

بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت،

آدرس را روی آن نوشت و مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد.

سپس دندان هایش رامسواک زد.

باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی"

و مامان گفت: "درست شنیدی دارم می رم."

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد،
،
چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت،

جوراب های کثیف را در سبد انداخت،

با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد،

ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد

و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد.

سپس به دعا و نیایش نشست.

  همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت:

"من می رم بخوابم"

و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!

پسندها (1)

نظرات (0)