روزی از روزهای خوب خدا فیل بزرگی در کنار رودخانه مشغول آب بازی بود که یک چیز عجیب و گردی پیدا کرد. آن را با خرطومش برداشت و چون نمی دانست چیست حیوانات جنگل را خبر کرد و به آنها نشان داد. خانم مرغه گفت: آن تخم یک پرنده است و احتیاج به مادری دارد تا از آن نگهداری کند. حیوانات جنگل تصمیم گرفتند تا به خانم مرغه کمک کنند یکی سنگ آورد، یکی برگ درخت جمع کرد و خانه ای برای خانم مرغه ساختند. هر روز هم یکی از حیوان ها برای خانم مرغه به نوبت آب و غذا می آورد. چند هفته گذشت تا جوجه کوچک و زیبایی تخم خود را شکست و از آن بیرون آمد. حیوانات که هیجان زده بودند آمدند تا ببینند او چه پرنده ای است ولی این جوجه کوچک شبیه به هیچکدام از پرنده های جنگل نبود....