طاها طاها ، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 51 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
بابا فرامرزبابا فرامرز، تا این لحظه: 61 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگوبلاگ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

طاها پسر خوب مامان

«من معلّم هستم»

«من معلّم هستم» هرشب از آينه ها می‌پرسم : به کدامين شيوه ؟ وسعت ِ ياد ِ خدا را بکشانم به کلاس؟ بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟ غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟ با تبسّم يا اخم؟ «من معلّم هستم» نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدم‌هایِ مرا می‌فهمند بال هایِ قلم و تخته سياه رمز ِ پرواز ِ مرا می‌دانند سيب ها دست ِ مرا می‌خوانند «من معلّم هستم» درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال ِ من است. تقديم به معلم هاي ديروز و امروز. ماه مهر مبارک.
2 مهر 1394

این شعر آدم رو کجا میبره؟!

  بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسبهای چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود باوجود سوز و سرمای شدید ریزعلی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستانمان از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود همکلاسی های درد و...
2 مهر 1394