طاها طاها ، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 51 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
بابا فرامرزبابا فرامرز، تا این لحظه: 61 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگوبلاگ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

طاها پسر خوب مامان

داستان حیوانات

1398/1/25 6:34
249 بازدید
اشتراک گذاری

من و طاها با هم داریم زبان می خونیم امروز میخواهیم با هم یک داستان جدید بخونیم .داستان رو اینجا میزام  تا بعد از خوندن لغات های سخت و جدید رو هم می نویسم .

داستان حیوانات :

 

Once there was a farm. Many animals lived there. One day, they had a contest in the yard. They were going to race from the barn to the farmer’s garage. The barn and the garage were far apart. It would be a long race. The winner qualified to win a bag full of apples as an award.

روزی روزگاری یک مزرعه ای وجود داشت. حیوانات زیادی در آنجا زندگی می کردند یک روز مسابقه ای در محوطه مزرعه برگزار کردند. آنها قصد داشتند از انبار غله  تا گاراژ کشاورز بودند . انبار غله و گاراژ از هم دور بودند . آن یک مسابقه طولانی خواهد بود. برنده شایسه مسابقه یک کیسه پر از سیب به عنوان جایزه برنده میشد.

 

 

But the race did not start well. The cart with all the apples was not stable, and the animals had to repair it. Then the pup knocked over the apples. The pig yelled, “We are going to slip! We must clean up this mess.” The pup felt bad, and she began to cry.

اما این مسابقه به خوبی شروع نشد . گاری با تمام سیب ها (سیب هایی که د رآن وجود داشت ) پایدار ( محکم ) نبود و حیوانات مجبور بودند آن را تعمیر کنند .سپس یک توله سگ به این سیب ها ضربه زد. خوک فریاد زد:((ما لیز می خوریم باید این کثیفی را از اینجا تمیز کنیم.)). این توله سگ احساس بدی کرد و شروع به گریه کرد.

 

 

 The dog gave her a tissue to wipe her tears. Then the race resumed. But the duck tried to rob them and take all the apples. The cat said, “ I will have you arrested!” The duck said, “You can’t convict me! You can’t prove I took it.” The race stopped yet again. The animals tried to race one more time.

سگ با او پارچه ای داد تا اشک هایش را پاک کند.

بعد مسابقه از سر گرفته شد اما اردک میخواست  تا آنها‌ها(سیب) را بدزد و همه سیب ها  را ببرد. گربه گفت:(دستگیرت خواهم کرد) اردک گفت: (تو نمی‌توانی مرا محکوم کنی! نمی توانی ثابت کنی که من آنها را برده ام ). مسابقه دوباره متوقف شد. حیوانات تلاش کردن تا یک بار دیگر مسابقه بدهند

 

 

 Then they heard an alarm coming from the barn. There was a fire! They got buckets of water to put out the fire. A journalist came to write a story about the festival and the race. The horse told her, “I am a special breed of horse. I would have won the race easily.” The pig said, “ It was somewhat hard to have the race. But we had fun. That is what’s   important

پس آنها صدای هشداری ( زنگ خطر )  از انبار غله می آمد شنیدند. آنجا آتش‌سوزی بود آنها سطل های آب را برداشتند تا آتش را خاموش کنند.

روزنامه نگاری آمده بود تا درباره این فستیوال و مسابقه مطلبی بنویسد. اسب به او گفت:(من از یک نژاد خاص اسب‌ هستم من می توانستم به راحتی مسابقه را ببرم.) خوک گفت:( آن ( مسابقه ) تا حدودی سخت بود اما لذت بردیم این  مهم است.

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
31 فروردین 98 0:48
چه خوب من الان دیدم داستانم که عالی هست👌😍